جدول جو
جدول جو

معنی دست سودن - جستجوی لغت در جدول جو

دست سودن
(اَ تَ)
دست زدن. لمس کردن: اجتساس، دست بسودن. جت، دست سودن گوسپند تا فربهی از لاغری آن معلوم شود. (از منتهی الارب). برمجیدن، در بیت ذیل محتمل است دست سودن به معنی تصافح باشد؟ (یادداشت مرحوم دهخدا). دست در دست انداختن:
یاسمن آمد به مجلس با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
، نکته گیری کردن. (از حاشیۀ خسرو و شیرین ص 341). نکته گوئی کردن. پرداختن:
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که می شد دست سودند.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست خون
تصویر دست خون
در قمار، آخرین دور بازی برای کسی که همه چیز خود را باخته و خشمگین باشد و بر سر عضوی از اعضای بدن خود یا کسان خود گرو ببندد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی، دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن
کنایه از به کاری پرداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست دادن
تصویر دست دادن
دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
دستارخوان، سفره، سفرۀ بزرگ، دستمال سر سفره، نواله، دست خوان
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ شُ دَ)
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن:
اگردستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که آن چونست و این چون.
باباطاهر.
بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70).
از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید.
خاقانی.
اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97).
ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.
سعدی.
چو دستت رسد مغز دشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.
سعدی.
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست.
سعدی.
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را.
سعدی.
پایت بگذار تاببوسم
چون دست نمی رسد در آغوش.
سعدی.
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست زدامن نکنیمت رها.
سعدی.
سعدی چو به میوه می رسد دست
سهلست جفای بوستان بان.
سعدی.
تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است.
حافظ (از آنندراج).
- دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال:
دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم).
دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(دَزَ / زِ)
دختری یا زنی باشد که او را خواستگاری نموده باشند اما هنوز نکاح نکرده باشند و به شوی نسپرده. (جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
دست فروبردن در، چنانکه دست در جیب کردن یا دست به کیسه کردن یا دست درون ظرف طعام و غیره کردن. دست بردن. دست دراز کردن. دست زدن: تنها نتوانست رفتن، چه بر مائدۀ قدس به تنها دستی کردن، خرده ای بزرگ دانست. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 125).
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی.
نظامی.
سطو، دست در رحم ناقه کردن راعی تا آب فحل بیرون آرد. (از منتهی الارب).
- دست [به چیزی] کردن، دراز کردن دست به سوی آن. دست زدن بدان: خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه می کردم، نکرد دست به چیزی [امیر یوسف] . (تاریخ بیهقی ص 252).
- دست [چیزی] کردن، آغاز کردن به. اقدام کردن به. بدان پرداختن:
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان.
فرخی.
عنان گیرش و دست فریاد کن
که من خود بگویم بشاه این سخن.
اسدی.
- دست سیلی کردن، زدن با سیلی. طپانچه زدن:
بفرمود تا دست سیلی کنند
بسیلی قفاهاش نیلی کنند.
اسدی.
- دست کردن به کسی، دست یازیدن بدو. درآویختن دراو:
به مادر مکن دست ازیرا که برتو
حرامست مادر اگرزاهل دینی.
ناصرخسرو.
- دست کردن پیش کسی، نزدیک و دراز کردن دست بسوی کسی. دست سوی کسی بردن:
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
- دست کردن و پیش کردن، واداشتن کسی را به کاری
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
کنایه از افسوس و پشیمانی خوردن. (برهان). کنایه از دست گزیدن و افسوس و پشیمانی خوردن. (آنندراج). دست بدندان کندن. دست به دندان گزیدن
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ دَ)
دست گشادن. رجوع به دست گشادن شود: برآنکه این بیعت که طوق گردن من است و دست برای آن گشوده ام و بجهت عقد دست بر دست زده ام... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گَ دَ)
تصرف کردن. دخالت کردن.
- دست از پی چیزی بردن، به کنه آن رسیدن. (آنندراج).
- دست بردن در چیزی، آن را کمی تغییر دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). جرح و تعدیل کردن. اضافه و نقصان کردن.
- دست بردن در نوشته ای یا خطی یا نقاشیی و امثال آن، بعض آنرا محو کردن و چیز دیگر بجای آن نوشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست به چیزی بردن، پرداختن به آن. آغازیدن آن. مشغول گشتن به چیزی. کردن و بجای آوردن امری. بنا نهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به نخجیر گور و به می دست برد
از این گونه یکچند خورد و شمرد.
فردوسی.
وزآن پس به شادی و می دست برد
جهان را نمود او بسی دستبرد.
فردوسی.
دگر آنکه روزش بباید شمرد
بکار بزرگ اندرون دست برد.
فردوسی.
گاه کوه بیستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پردۀ عشرا برند.
ضمیری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
اگر دست کشتن برم روز کار
بسی بایدم رنج در روزگار.
اسدی.
بگیتی بجز دست نیکی مبر
که آید یکی روز نیکی ببر.
اسدی.
چو بشنید ازاین سان سپهدار گرد
فرستاده را دست دشنام برد.
اسدی.
دست بجنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل می کردند. (تاریخ بیهقی). چون وی گذشته شد میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد. (تاریخ بیهقی). مطربان ترمد و زنان پای کوب و طبل زن افزون سیصد تن دست بکار بردند. (تاریخ بیهقی ص 239). مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند آنجای شدیم تکلفی دیدم فوق الحد و الوصف، دست بکار بردیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). ندیمان بنشستند و دست به شراب بردندو دوری چند بگشت. (تاریخ بیهقی). دست به زاری کردن و گریستن برد. (تاریخ بیهقی). تا به حدود طیسفون... رفتند و دست به غارت و قتل بردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیردستان بخورند. (گلستان سعدی).
به خون کسی چون اجل برد دست
قضا چشم باریک بینش ببست.
سعدی.
، دست به سوی چیزی دراز کردن. دست دراز کردن به آن. برداشتن خواستن با دست. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
پسر خواجه دست برد بکوک
خواجه او را بزد به تیر تموک.
عماره.
سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست.
فردوسی.
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا.
منوچهری.
بگفت این و زی چرخ کین دست برد
بکوشش تن و جان به یزدان سپرد.
اسدی.
سوی گل او اگر تو دست بری
دست ترا خار او فکار کند.
ناصرخسرو.
اگر آدم صفی اﷲ... دست به خوشه نبردی هرگز دانۀ آن خوشه دام پای او نگشتی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 266).
وگر به جام برم بی تو دست در مجلس
حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن.
سعدی.
چو دست از همه حیلتی درگسست
حلالست بردن به شمشیر دست.
سعدی.
جنگ نمی کنم اگر دست به تیغ میبرد
بلکه بخون مطالبت هم نکنم قیامتش.
سعدی.
به تندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ.
سعدی.
أب ّ، دست به شمشیر بردن از بهر کشیدن. (از منتهی الارب).
- دست چیزی بردن، پرداختن به آن. بدان اقدام کردن. انجام دادن آن:
بیا تا جهان را به بد نسپریم
بکوشش همی دست نیکی بریم.
فردوسی.
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپریم.
فردوسی.
همه سربسر دست نیکی برید
جهان جهان را به بد مسپرید.
فردوسی.
همه دست پاکی و نیکی بریم
جهان را بکردار بد نسپریم.
فردوسی.
- دست حاجت پیش کس بردن، دست نیاز به سوی کسی دراز کردن:
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
- دست فراز بردن، دست دراز کردن:
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز.
فردوسی.
، فائق شدن در شرط و نذر وقمار و مسابقه و امثال آن. بر کسی غالب آمدن در قمار. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیره شدن بر همبازی در قمار. غالب آمدن بر حریف در بازی:
هرچه هستی جان ما قربان تست
دست بردی دست و بازویت درست.
مولوی.
بیم جانست درین بازی بیهوده مرا
چکنم دست تو بردی که دغل باخته ای.
سعدی.
گفتم که بشوخی ببرد دست از ما
زین دست که او پیاده می داند برد.
سعدی.
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق تست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد.
سعدی.
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
حافظ.
، گوی بردن. سبقت بردن. پیشی گرفتن. گرو بردن. سبقت کردن و پیشدستی نمودن. (از آنندراج).
، سبق بردن. چیره شدن بر حریف. غالب آمدن بر همبازی:
به صورتگری دست بردی ز مانی
چو در بتگری دست بردی ز آزر.
فرخی.
ز شاهان گوی برده وقت بخشش
ز شیران دست برده گاه پیکار.
فرخی.
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
ناوردمت بدست و بماندم ز دل بری.
مکی طولانی.
آینه گر صفای او بیند
دست چون صبحدم ز ماه برد.
سیدحسن غزنوی.
بداد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.
نظامی (از آنندراج).
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دست برد از ماه و پروین.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی.
سعدی.
برده ست در هوای گلستان عارضش
چشمم بگاه گریه ز ابر بهار دست.
ابن یمین.
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست.
حافظ.
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
دست از مشاطه در نازک ادائی برده ام
شانه از مژگان بر آن زلف چلیپا میکشم.
صائب (از آنندراج).
ای برده از طراوت دست از بهار دست
از خون کیست باز ترا در نگار دست.
حسین ثنائی (از آنندراج).
، ظفر یافتن. غلبه کردن. غالب گشتن. غالب آمدن. پیروز شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. بردن: شه ملک دلیر شد و گفت دست بردم و بعد از این از دست من هیچ کس جان نبرد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). اسکندر بدین سبب بیامد و دست ببرد و... شهرهای حصین و قلعه های بیشترین به مکر و دستان ستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57).
ترک و ایرانی و عرابی و کرد
هرکه عادلتر است دست او برد.
سنایی.
اگر دست بردیم ما راست ملک
وگر ما شدیم آن داراست ملک.
نظامی.
هرچه هستی جان ما قربان تست
دست بردی دست و بازویت درست.
مولوی.
گفت رو کان وصف از آن هایلتر است
که بیان بر وی تواند برد دست.
مولوی.
- دست بالای دست بردن، برتری جستن. تفوق جستن:
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد بدست.
امیرخسرو.
- دست ببرد، یعنی او غلبه کرد و تفوق یافت و فتح نمود. (ناظم الاطباء).
، دست برآوردن. اقدام کردن. شوریدن: و ازین سبب لشکر دل شکسته شدند و ترکان دست بردند و خلقی را بکشتند. (فارسنامه ابن البلخی ص 45) ، پرداختن. دست یازیدن به:
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامۀ خسروان.
فردوسی.
، حرکت دادن. حمل کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوا / خا)
سفره و دستار خوان. پیش انداز. دستار خوان. (از برهان) (از آنندراج) :
در سرای ملوک دست نیاز
سنت نان و دست خوان برداشت.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
و رجوع به دستار و سفره شود، پیشگیر. سینه بند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لمس شدن. مورد اصابت قرار گرفتن.
- دست خوردن به چیزی یا کسی، بدون آگاهی و عمد دست به چیزی یا کسی اصابت کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ خوَرْ /خُرْ دَ)
دست قاصد اکل.
- دست خوردن بردن، آغاز خوردن کردن. به تناول غذا آغازیدن:
که ای شاه نیک اختر دادگر
تو بی چاشنی دست خوردن مبر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ/ پِ رَ / رُ وی کَ دَ)
مصافحه کردن. تصافح. به رسم مغربیان تصافح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست خود را در دست دیگری گذاشتن و فشردن به علامت سلام و دوستی:
انوری را خدایگان جهان
پیش خود خواند و دست داد و نشست.
انوری.
چون بسی ابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نشاید داد دست.
مولوی.
چون برمک پیش سلیمان [بن عبدالملک] آمد او را دست داد از رنج راه بپرسید و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ برامکه)، صاحب آنندراج گوید: بعضی از بزرگان چون میخواهند که تفرجی بکنند یا راهی بروندکسی را که مقرب بلکه همسر خویش می دانند دست بر دستش گذاشته راه میروند یا آنکه دست خود را به دست او داده که تو دستگیر من شو و شرم دست گرفتن نگهدار.
- دست بامن ده، این کلام در هنگام طرب و خوشی استعمال کنند و اغلب که مضمون هندی است. (آنندراج) :
ای که کردی آینه بروی حجاب
دست با من ده که گشتی کامیاب.
؟ (از آنندراج).
- دست بهم دادن، متحد شدن:
پیری و فقر و درد سر و قرض و درد پای
امروزه داده اند بهم هر چهار دست.
سلمان ساوجی.
، دست در اختیار دیگری نهادن. کنایه از پیش طبیب رفتن و درخواست معاینه کردن:
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست.
نظامی.
، دست در دست یکدیگر نهادن دو تن به نشانۀ بیعت و پیمان و قبول و عهد بیعت کردن. (برهان). بیعت کردن. (غیاث) (انجمن آرا). کنایه از عهد و پیمان بستن و بیعت کردن. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رضا دادن به کاری یا پیروی از کسی: دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضا و رغبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
- دست به بیع دادن، خرید و فروش کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به بیعت دادن، مرید شدن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به پیمان دادن، بیعت کردن:
با هیچ دوست دست به پیمان نمی دهی
کار شکستگان را سامان نمیدهی.
خاقانی.
رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به دلال دادن، درصدد بیع و شرا بودن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- کسی را دست دادن، مجازاً عزّت و احترام یافتن:
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست.
مولوی.
، دست در دست هم نهادن به نشانۀ عهد و پیمان و بیعت و قبول رضا:
ملکزاده با او بهم داد دست
به پذرفتگاری بر آن عهد بست.
نظامی.
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست.
نظامی.
سر مرا با تیره بختان دست الفت داده است
هرکه دارد چشم بیماری پرستاریم ما.
خالص.
، رام و مطیع گشتن:
اسب دنیا دست ندهد مر ترا
تا ز دین و راستی ننهیش زین.
ناصرخسرو.
آن مدعی که دست ندادی به بندگی
این بار در کمند تو افتاد و رام شد.
سعدی.
، تسلیم شدن: ملک هندوستان... قاصدان فرستاد به حصنهای افراد در قلعه های اوتاد و فرمود که عصیان نمایند و به هیچ حال دست ندهند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 158).
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران.
فرخی.
، تسلیم شدن زن به شوی. تن دردادن. تسلیم شدن زن به شوی خود بار نخست. تسلیم شدن زن دوشیزه به شوی: دست دادن یا دست ندادن عروس به داماد، تسلیم او شدن یا نشدن. دست ندادن زن به مردی، تسلیم او نشدن. تن خود به او ندادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتند ما بر تو عاشقیم دست بما ده. (اسکندرنامه نسخۀسعید نفیسی)، حاصل شدن و به فعل آمدن. (برهان). میسر شدن. (غیاث). میسر و حاصل شدن. (انجمن آرا). حاصل گشتن. (از شرفنامۀ منیری). کنایه ازحاصل شدن. (آنندراج). کنایه از حاصل شدن و به فعل آمدن عموماً و وصال محبوب خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). حاصل شدن و به فعل آمدن و صادر شدن. (ناظم الاطباء). هر چیز که اجتماعش در آن امر لازم بود. (از برهان). هر چیز که اجتماعش لازم بود چنانکه گویند ملاقاتی دست داد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). فرا چنگ آمدن. امکان. (تاج المصادربیقی) (دهار) (منتهی الارب) .تمکین. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ممکن. (دهار). امکان یافتن. ممکن شدن. میسر شدن. میسور شدن. توفیق. تیسر: او را زیارت بیت اﷲ دست داد. او را درک خدمت فلان پیر دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه بر ایشان [مورخین عصر محمود] بود کردند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده انها کند چنان کش دست دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324).
بی زحمت قلاوز خار ایدون
کی دست میدهد گل گلزارش.
ناصرخسرو.
گر دست دهد ز مغز گندم نانی
وز می دو منی ز گوسفندی رانی.
خیام.
از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. (نوروزنامه). دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه). آنچه به رای و حیلت توان کرد بزورو قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه). کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله ودمنه). در کتب طب هم اشارتی دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادی. (کلیله و دمنه). براین جمله وصفی دست داد. (کلیله و دمنه). آداب مخلوق پرستی او را [ایازرا] عظیم دست داده بوده است. (چهار مقاله ص 55).
وآن عمر چو جان عزیزم از سی بگذشت
اکنون چه خوشی وگر خوشی دست دهد.
انوری.
دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد. (سندبادنامه ص 218). این معضل ترا چگونه دست دهد و این مشکل بکدام شکل روی نماید. (سندبادنامه ص 70).
که گر دستم دهد کآرم بدستش
میان جان کنم جای نشستش.
نظامی.
گفت خرگوش الامان عذریم هست
گر دهد عذر خداوندیت دست.
مولوی.
اسم هر چیزی چنان کآن چیز هست
تا بپایان جان او را داده دست.
مولوی.
زآن رسولی کش حقایق داد دست
کاد فقر أن یکون کفر آمده ست.
مولوی.
باش تا دست دهد دولت ایام وصال
بوی پیراهنش از مصر بکنعان آید.
سعدی.
مرا تحمل باری چگونه دست دهد
که آسمان و زمین برنتافتند و جبال.
سعدی.
درم چه باشد و دینار و دین و دنیی و سر
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار.
سعدی.
قرار یک نفسم بی تو دست می ندهد
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران.
سعدی.
سعدیا هر دمت که دست دهد
در سر زلف دلبری آویز.
سعدی.
شب قدری بود که دست دهد
عارفان را سماع روحانی.
سعدی.
گر دست دهد که آستینش گیرم
ورنه بروم بر آستانش میرم.
سعدی.
دریغا گردن طاعت نهادن
گرش همراه بودی دست دادن.
سعدی.
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم.
سعدی.
اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست میدهد دریاب.
سعدی.
گر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهائی.
سعدی.
چو دستت دهد مغز دشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.
سعدی.
اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم.
سعدی.
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی بپای رفتم و چندی بسر شدم.
سعدی.
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی نوبت فراغ.
سعدی.
همان لحظه کاین خاطرش دست داد
غم از خاطرش رخت یکسو نهاد.
سعدی.
روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر
گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی.
سعدی.
صحبت ایشان در وی سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. (گلستان سعدی). بقدر امکان آنچه دست داد قانون نوشتند. (تاریخ غازانی ص 258).
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدیم و وارستیم.
ابن یمین.
نبود مهتری چو دست دهد
روز تا شب شراب نوشیدن.
ابن یمین (از یادداشت مرحوم دهخدا).
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم.
حافظ.
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما.
حافظ.
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد.
حافظ.
گربدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم.
حافظ.
چون ایشان را حادثه و واقعه ای افتاده و معزولی دست داده از هر گوشه ای دشمنی دیگر برفع و دفع او برخاسته. (تاریخ قم ص 6). هیچ وزیری و امیری و سلطانی و ملکی را این توفیق دست نداده. (تاریخ قم ص 6).
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایۀ تزویر عصائی و ردائی.
صائب.
تا چند نهد روی برو آن کف پا را
می ریزد اگر دست دهد خون حنا را.
صائب.
گر به تیغش اجل دهد دستی
کیسه ای پر کنم ز سود و زیان.
ظهوری.
او نخواهد که به ارباب جنون دست دهد
ما در اندیشۀ وصلیم که چون دست دهد.
مولانا لسانی (از انجمن آرا).
معکود، دست دهنده. (منتهی الارب). ممکن، دست دهنده. (دهار)، اتفاق افتادن و سر زدن و روی دادن. (ناظم الاطباء). عارض شدن. حادث شدن. پیدا شدن. افتادن. روی دادن. آمدن، چنانکه رقت و گریه و امثال آن: غشی او را دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی)، پیش آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. (چهارمقاله)، یاری و معاونت کردن. (ناظم الاطباء). مساعفه. (از منتهی الارب)، نوازش کردن. (ناظم الاطباء)، کنایه از غلبه و تسلط، از عالم حکم دادن. (آنندراج). چیره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
تو دادی مرا دست بر جادوان
سر بخت پیرم تو کردی جوان.
فردوسی.
خراسان در سر این سوری شده است باری به غزنین دستش مده. (تاریخ بیهقی ص 661).
از او تا نپردازی اندر شکست
سپه را مده سوی تاراج دست.
اسدی.
بدکنش را بسخن دست مده بر بد
که بتو بازشود سرزنش از کارش.
ناصرخسرو.
یا الهی اگر دین من حق است مرا بر او مظفر گردان و اگر دین او حق است او را بر من دست ده. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
پایۀ گاه دشمنان بشکست
بر جهان داد دوستان را دست.
نظامی.
بگردان ز نادیدنی دیده ام
مده دست بر ناپسندیده ام.
سعدی.
، پیروی کردن. (ناظم الاطباء)، دررسیدن. فرارسیدن:
پیاپی بدنبال صیدی براند
شبش دست داد از حشم بازماند.
سعدی.
، مضبوط گشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). مضبوط و رام شدن. (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). رام شدن انسان و حیوان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، آرام گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء)، دست و مسند تعیین کردن. کرسی معلوم کردن. صندلی نشان دادن. مسند برای نشستن نشان دادن. جا تعیین کردن برای جلوس. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شه از مهربانی بدو داد دست
به تعظیم پیشش به زانو نشست.
؟ (از آنندراج).
، دست کشیدن. با دست اشاره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون درآمد [فرخی] خدمت کرد امیر [ابوالمظفر چغانی] دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید. (چهارمقالۀ نظامی عروضی ص 63)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کنایه از قدرت ظاهر کردن و اظهار قوت و قدرت. اظهار جاه و سلطنت نمودن:
یکی برخروشید چون پیل مست
سپر بر سر آورد و بنمود دست.
فردوسی.
ندانی که پیش که داری نشست
بر شاه منشین و منمای دست.
فردوسی.
مرا نیز ار بود دستی نمایم
وگرنه در دعا دستی گشایم.
نظامی.
تو به مه دستی نمودی وآفتاب
زرد گشته در زمین بگریخته.
امیرخسرو دهلوی.
- دست نمودن خورشید، اشاره به طلوع آن است:
چو خورشید بنماید از چرخ دست
برین دشت خیره نباید نشست.
فردوسی.
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست.
فردوسی.
رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 44 شود.
، گویا انگشت برداشتن و یا دست برافراختن بوده است به علامت انکار. (یادداشت مرحوم دهخدا). برافراشتن دست است به نشانۀ انکار:
یکی گر دروغ است بنمای دست
بمان تا بگویم همه هرچه هست.
فردوسی.
سه دیگر چنین است رویم که هست
یکی گر دروغ است بنمای دست.
فردوسی.
نگه کن مرا تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده بنمای دست.
فردوسی.
، نشان دادن صدر و مسند و مجلس. صدر و مسند و مجلس نمودن. (برهان) :
چو تنگ اندرآمد بجای نشست
به هر مهتری شاه بنمود دست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ شُ دَ)
بدست آمدن. حاصل شدن. یافت شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیدا شدن و حاصل گشتن. (ناظم الاطباء) :
دست ناید بی درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان.
مولوی.
- به دست آمدن، در اختیار قرار گرفتن. نصیب شدن: دین و دنیا وی را بدست آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
هرگز اندیشه نکردم که توبا من باشی
چون بدست آمدی ای لقمۀ از حوصله بیش.
سعدی (کلیات ص 492).
، عمل آمدن، صادر گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ خُ / خُ تَ / تِ)
بدست آوردن. بحاصل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- باز دست آوردن، ازنو در تصرف گرفتن. دیگر باره متصرف شدن: ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- دست بر چیزی آوردن، هجوم بردن و چیرگی خواستن بر چیزی:
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب.
نظامی (از آنندراج).
- ، کنایه از غالب وتوانا بودن بر چیزی. (از آنندراج). دست داشتن. دست یافتن. دست کردن. دست رسیدن.
- دست آوردن سوی کسی، بدو دست دراز کردن. با او همدم و همخوابه شدن:
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست.
نظامی.
، در بیت ذیل به معنی دست نمودن و یا معنی لغوی هر دو تواند بود. (امثال و حکم) :
پیکان تیر غمزۀ تو بر دل من است
گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
سفره و دستار خوان پیش انداز دستار خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نمودن
تصویر دست نمودن
اظهار قوت و قدرت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کردن
تصویر دست کردن
یا دست کردن و پیش کردن وا داشتن کسی را بکاری
فرهنگ لغت هوشیار
عضوی از بدن انسان از کمربند شانه ای تا سر انگشتان ید، بخشی از دست از مچ تا انگشتان، (اصطلاحا) هر یک از دو پای مقدم چارپایان جمع دستان دستها، قدرت ید، مسند، قاعده قانون روش، واحدی کامل از هر چیز: یک دست لباس (نیم تنه شلوار جلیتقه) یک دست بشقاب (6 عدد) یک دست قاشق (6 عدد)، واحد برای جامه: سه دست لباس، واحد برای شمارش پرندگان، نوع جور قسم: فنجانها همه از یک دست است، (بازی قمار) نوبت دفعه: یک دست تخته (نرد) یک دست شطرنج، طرف جانب: دست راست دست چپ، وجب شبر بدست، فایده نفع، (تصوف) صفت قدرت ترکیبات اسمی. یا بردست بدست درید، بوسیله یا دست آخر دست پسین عاقبت مقابل دست اول. یا دست اول نوبت اول بار اول مقابل دست آخر، چیز نو تازه مقابل دست دوم. یا دست بالا حد اکثر. یا دست پسین دست آخر. یا دست خون. بازی آخرین نرد است آنگاه که کسی همه چیز را باخته دیگر چیزی ندارد و گرو با سر خود یا یکی از اعضای بدن خویش بندد و حریف ششدر کرده او را بر هفده کشیده باشد، مسند حکومت که بر سر آن قتل واقع شود یا دست دوم چیز مستعمل چیزی که قبلا بکار رفته باشد: مقابل دست اول. یا دست کم حداقل. ترکیبات فعلی و جملات: از دست بر خاستن، بی اختیار شدن بیخود گشتن، از عهده بر آمدن، یا از دست بیفکن از دست بر روی زمین انداختن، دور افکندن، یا از دست دادن چیزی را فاقد شدن گم کردن، یا از دست رفتن نابود شدن، ور شکست شدن، پریشان گشتن، یا از دست شدن از خود بیخود شدن، سر مست گشتن، یا از دست کسی کاری بر آمدن از عهده آن کار بر آمدن وی. یا باد در دست بودن تهیدست بودن مفلس بودن هیچ نداشتن، یا دست اندر زدن (در زدن) متشبث شدن متوسل گردیدن، یا به دست آمدن حاصل کردن، یا بر سر دست درآمدن ظاهر گشتن پدید شدن، یا به دست آوردن، حاصل کردن تدارک کردن، پیدا کردن، گرفتار کردن، یا به دست افتادن حاصل شدن بدست امدن یا به دست کسی افتادن به دست او رسیدن در دسترس او قرار گرفتن، اسیر او شدن گرفتار او گشتن، یا به دست باش آگاه باش با خبر باش، حاضر باش، شتاب کن. یا به دست کردن بدست آوردن یا به دست و پا (ی) افتادن چاره جویی کردن، یا به دست و پا (ی) مردن دست و پای خود را گم کردن، یا در دست کسی افتادن (کسی) گرفتار او شدن اسیر او گردیدن، یا در دست کسی افتادن (چیزی) بتصرف در آمدن، یا دست از پا درازتر داشتن (برگشتن) تهیدست بودن (بر گشتن)، مایوس شدن (بر گشتن)، یا دست از همه چیز شستن صرف نظر کردن از همه یا دست از سر کسی برداشتن دیگر مزاحم او نشدن، یا دست باز داشتن خودداری کردن، ترک کردن، اغماض کردن، یا دست بالا کردن پیشقدم شدن برای پیدا کردن زنی جهت مردی، تظلم و فریاد کردن، یا دست بالین کردن دست را خم کرده بزیر سر گذاشتن چنانکه مفلسان بسبب نداشتن متکا وبالین چنین کنند. یا دست به دامن کسی شدن بدو متوسل شدن، یا دست به دست دادن بیکدیگر دست دادن، متحد شدن، یا دست به دست رفتن از دست شخصی به دست دیگری افتادن، یا دست به دلم مگذار با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. یا دست بردن غلبه کردن فتح کردن تفوق یافتن، یا دست بر سر کردن کسی را او را رد کردن دور کردن وی را. یا دست بر سر و روی چیزی کشیدن انرا آرایش و تعمیر کردن، یا دست بر سر و روی کسی (حیوانی کشیدن) او را نوازش کردن، یا دست به سیاه وسفید نزدن ابدا کاری نکردن، یا دست بعصا رفتن با احتیاط رفتار کردن، یا دست بکار شدن مشغول شدن شروع کردن به کار. یا دست به کاری زدن بدان کار اقدام کردن، یا دست به کاری کردن دست بکاری زدن، یا دست به یقه شدن گلاویز شدن، یا دست پیش گرفتن پیشدستی کردن سبقت گرفتن، یا دست چپ از دست راست ندانستن امور ساده و بدیهی را تشخیص ندادن هر را از بر تشخیص ندادن یا دست دختری را بدست کسی دادن بازدواج آنان رضایت دادن، یا دست دراز کردن کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان جای بوارد. یا دست دست کردن طول دادن تاخیر کردن مماطله کردن، یا دست روی دست زدن اظهار تاسف کردن، یا دست روی دست گذاشتن بیکار و عاطل ماندن اقدام به کاری نکردن، یا دست شما درد نکند دعایی که بصاحب کرم و احسان کنند. یا دست شما را میبوسد در صحبت از فرزند خود در نزد شخصی محترم گویند، انجام دادن این کار به عهده شماست. یا دست کسی را بدست گرفتن باو دست دادن، پیمان بستن، یا دست کسی را از دامن داشتن دامن خود را از دست او رها کردن، دست وی را کوتاه کردن، یا دست کسی در کار بودن اطلاع و تجربه داشتن وی در آنکار، مداخله کردن وی در کار. یا دست کسی را بوسیدن بوسه دادن در دست وی، احترام کردن وی. یا دست کسی را خواندن (قمار) ورقهای او را شناختن، (اندیشه او را دریافتن)، یا دست گرفتن برای کسی خطای کسی را مستمسک قرار دادن و گاه وبیگاه برخ او کشیدن، یا دست مریزاد دعایی است که در مورد شخصی که کمک و احسانی کند گویند یا دست نگاهداشتن تامل کردن توقف کردن اجرای امری را متوقف کردن، یا دست و پا زدن دست و پا را بکار انداختن (در شنا)، طلب کردن بجد و جهد تمام، جان کندن، یا دست و پای خود را گم کردن دستپاچه شدن، یا دست و پای کسی را در (توی) پوست گردو گذاشتن او را در مخمصه قرار دادن، یا دست و پنجه نرم کردن گلاویز شدن با جنگ کردن با. یا دست و دل کسی بکار نرفتن تمایل نداشتن وی بکار (بسبب عدم تشویق و غیره)، یا دست یکی داشتن همدست شدن شریک گشتن، یا یک دست به پیش و یک دست به پس داشتن مفلس بودن تهی دست بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
لمس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست دادن
تصویر دست دادن
مصافحه کردن، بیعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بردن
تصویر دست بردن
تصرف و دخالت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آوردن
تصویر دست آوردن
پیدا کردن، یافتن تحصیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آمدن
تصویر دست آمدن
حاصل شدن، یافت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدست بودن
تصویر بدست بودن
آگاه بودن باخبر بودن هشیار بودن، مواظب بودن مراقب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پسودن
تصویر دست پسودن
((~. پَ دَ))
درنگ کردن، وقت کشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست دادن
تصویر دست دادن
((~. دَ))
بیعت کردن، پیمان بستن، میسر شدن، حاصل شدن، اتفاق افتادن، فرصت به دست آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
((دَ خا))
سفره و دستار خوان، پیش انداز، دستارخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست بردن
تصویر دست بردن
((~. بُ دَ))
چیره شدن بر حریف، گرو بردن، پیشی گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
اقدام نمودن، اقدام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
Clap, Dab
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
аплодировать , постучать
دیکشنری فارسی به روسی